آرزوها
آرزوها



 


http://parvanegiha.persiangig.com/parsplanet/lor-paria.jpg


  خدای بزرگ این دیگه کیه ؟

پالیز همانطور به دست او خیره شده بود و لحظه ای نگاهش را به صورت دخترک انداخت دخترک با چشمان زیبا به او خیره شده بود

و لبخندی که خالی را از لبش دور می کرد آتشی به جان پالیز زد که دیگر خاموش کردنش محال بود .

پالیز چشم را به او دوخته بود اشتباه نمی کرد یک چیز غیر عادی در نگاه دختر موج می زد وقتی می خندید

گودی خوش حالتی به لپش نمایان می شد ، موهای بلند تا پشت پایش چون دم اسبی وحشی کشیده شده بود که

از سه جا با روبانی زرد از گل پیچک ها بسته شده بود ، پالیز دختری به زیبائی او ندیده بود

چشمان درشت و بادامی با گونه ای سرخ آتشین بی نظیر بود مثل ملکه شاه پریان به نظر می آمد

و اندکی به چهره زنان سرزمین چین و ژاپن شباهت می داد . پالیز صدایش به سختی بیرون می زد

و از حرف خود آگاه نبود که چه می گوید ، پرسید :

_ کوچ نشین هستی ؟

_ میان تابستان و کوچ !

 _ از کدام طایفه هستی ؟ اصلاً از کجا آمدی ؟

_ از راه دوری که نمی دانی کجاست !

سپس دخترک کواز بر دوش چند قدم برداشت دوباره ایستاد و صورتش را به سوی پالیز دور داد ،

گوشواره بزرگش می درخشید و صدای النگوهایش آهنگی غریب داشت .

چشمان فسفری رنگش چون کرم شبتاب حتی در روز درخشش داشت که شاید سبب درخشش همان رنگ فسفری بود ،

با لبخندی دوباره پالیز بر زمین میخ شد و با رخساری پریده گفت :

_ به کجا می روی ؟

دخترک با نازی زیبا گفت :

_ ناکجا آباد !

سپس به جنگل وارد شد و از دیده پالیز گم گردید ، پالیز تکانی خورد و به دنبالش دوید اما درختان شلوغ و پیچک های

وحشی مانع دید او شد و ناچار برگشت و کفش را پا کرد و با بزغاله خویش قصد بازگشت داشت

اما ناگهان انگار هوا تاریک شده بود روی پل فانوس دستانی را می دید که همگی پالیز را صدا می زنند ،

پالیز حیرت زده بزغاله را بغل کرد و به سوی آنها به بالای پل شتافت به آنها که رسید برادرش و عده ای

جوان های دهکده را با چوب دستی و فانوس دید با دیدن پالیز همگی فانوس ها را بالا گرفتند تا

چهره پالیز مشخص شد و یک صدا گفتند :

_ پیدا شد ! پیدا شد !

برادر بزرگ پالیز که پاکداد نام داشت پرخاش کنان گفت :

_ کجا بودی ؟

پالیز متعجب مانده بود که چه پاسخ دهد و همهمه ای بین فانوس به دستان بوجود آمد

همگی از یکدیگر سؤال می کردند و درباره پالیز صحبت می کردند و می گفتند :

_ او را گرگ ندریده ، خدا رو شکر ، یعنی کجا بوده ؟

پالیز از دادن هر پاسخی خودداری می کرد زیرا خودش هم گیج بود ، وقتی به خانه بازگشت پدرش او را به آغوش کشید

و مادر از شوق می گریست ، پدر پرسید :

_ پسرم ده روز است گم شدی ، جوان های دهکده هر شب به دنبالت تا روز و عده ای دیگر در روز همه جا به دنبالت گشتند ...

پالیز که خود حیران بود که چگونه او ده روز نبوده سکوت کرد و فکرش به هزار جا می رفت

اما یاد و خاطر آن دختر لحظه ای از او دور نمی شد ، شب فردا پالیز کنار پنجره مانده بود و بیرون را نگاه می کرد

و به آن دخترک گران چشم فکر می کرد و گاهی به غیبت خود فکر می کرد .

چگونه همه به دنبال او بوده اند و او را لب رودخانه ندیده اند و چگونه ده روز گذشته ،

اما فکر آهو بره ی 1 زیبا و چشمان فسفریش باعث می شد که این موضوعات پیش پا افتاده جلوه کند ،

در هر تقدیر چند روز گذشت . پالیز به کنار رودخانه رفت ، همه جا را ... اما اثر از او نیافت و نا امید به خانه بازگشت .

در خانه اخلاقش فرق کرده بود دوست داشت تنها باشد تو عالم خودش باشد ، پدرش که او را جوانی خنده رو

و شاداب و پر تحرک ... دیده بود اما حال رفته رفته رخسارش زرد و رنجور شده بود ، نگران حالش شد ،

اما پالیز در مقابل هرگونه سؤالی سکوت می کرد و نمی توانست مانع اشک ریختن خود شود ،

همیشه گریه کنان بیتی زمزمه می کرد که مرحم دل پر دردش بود دیگر رشته افکار از کف فراری شده بود

احساس می کرد تنهاست و هر روز از روز قبل افسرده تر می شد و روزها به همین حالت سپری می شد که

یک ماه از گم شدن آن مه رو گذشته بود و درد تنهایی پالیز صد چندان شد و به گونه ای ضعیف و رنجورتر می شد ،

غذا نمی خورد ، مثل آدم های بهت زده کنار رودخانه می نشست و به حال خود می گریست که چه گوهر زیبایی را از کف داده ،

خلاصه روز به روز بدین ترتیب سپری می شد . خانواده اش نیز زندگی به آنها تلخ شده بود و به حال زارش می گریستند که

چه بر سرش آمده که تکیده شده می رود . طبق معمول روزی دیگر پالیز در حالی که تابستان هنوز قصد خداحافظی نداشت

به کنار رودخانه رفت و بر روی سنگی که نیمی از سنگ در آب بود ، نشست .

با تکه چوبی به آب می زد به آب خیره شده بود ، آب خروشان به سنگ می خورد و کف می کرد و گاهی چند قطره آب ،

صورت پالیز را می نواخت ، اما ناگهان دوباره خورشید تیره شد ، پرواز دسته جمعی پرندگان به گوش رسید و دوباره روشن شد ،

سایه ای به آب افتاد ، چهره ای آشنا در آب موج می زد و این سو و آن سو می رفت و می درخشید ،

پالیز جاخورد و ترسید اما اندکی جسارت به خرج داد و رویش را برگرداند ، پروردگارا چه می دید ،

دوباره همان دخترک زیبارو با پوششی عجیب و چهره ای عجیب تر از یک رؤیا که این بار لباسش از صدف و مروارید بود

______________________________________________

1 – آهو بره = کنایه از دلبر ، دل ربا ، معشوق .



ادامه دارد ...




نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








نگارش در یک شنبه 26 دی 1391برچسب:, ساعت 1:4 توسط افشین - موضوع : <-PostCategory->

.: Weblog Themes By www.NazTarin.com :.




Digital Clock - Status Bar